بازدید امروز : 21
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 86
بازدید ماه : 363
بازدید کل : 239312
تعداد مطالب : 157
تعداد نظرات : 30
تعداد آنلاین : 1
سرود مردی که خودش راکشته است
نه آبش دادم
نه دعایی خواندم،
خنجر به گلویش نهادم
ودر احتضاری طولانی
اورا کشتم.
به او گفتم:
"به زبان دشمن سخن می گویی!"
واورا
کشتم!
*
نام مرا داشت
و هیچ کس همچنو به من نزدیک نبود،
ومرا بیگانه کرد
باشما،
با شما که حسرت تان
پا می کوبد در هررگ بی تابتان
و مرا بیگانه کرد
با خویشتنم
که تن پوش اش حسرت یک پیراهن است
و خواست در خلوت خود به چارمیخم بکشد.
من اما مجالش ندادم
و خنجر به گلویش نهادم.
آهنگی فراموش شده را در تنبوشه ی گلویش قرقره کرد
و در احتضاری طولانی
شد سرد
و خونی از گلویش چکید
به زمین،
یک قطره
همین!
خون آهنگ های فراموش شده
نه خون "نه!"
خون قادیکلا
نه خون "نمی خواهم!"،
خون "پادشاهی که چل تا پسرداشت"
نه خون "ملتی که ریخت و تاج ظالمو از سرش ورداشت".
خون کلپتر
یک قطره.
خون شانه بالا انداختن، سر به زیر افکندن،
خون نظامی ها- وقتی که منتظر فرمان آتش اند-،
خون دیروز
خون خواستنی به رنگ ندانستن
به رنگ خون پدران داروین
به رنگ خون ایمان گوسفند قربانی
به رنگ خون سرتیپ زنگنه
ونه به رنگ خون نخستین ماه مه
ونه به رنگ خون شما همه
که عشقتان را نسنجیده بودم!
*
به زبان دشمن سخن می گفت
اگرچه نگاهش دوستانه بود،
وهمین مرا به کشتن او واداشت...
*
در رویای خود بود...
به من گفت او:"لرزشی باشیم در پرچم،
پرچم نظامی های ارومیه!"
بدو گفتم من:"نه!
خنجری باشیم
برحنجره شان!"
به من گفت او:"باید
به دارشان آویزیم!"
بدو گفتم من:"بگذار
ازدار
به زیرمان آرند!"
به من گفت او:"لبی باید بوسید."
بدو گفتم من:"لب مار شکست را، رسوایی را!"
لرزید و از رویایش در آمد.
من خندیدم
اورنجید
وپشتش را به من کرد...
فرانکورا نشان دادم
و تابوت لورکارا
وخون تنتور اورا برزخم میدان گاوبازی.
واوبه رویای خود شده بود
وبه آهنگی می خواند که دیگر هیچ گاه
به خاطره ام باز نیامد.
آن وقت، ناگهان خاموش ماند
چرا که از بیگانگی صدای خود
که طنینش به صدای زنجیر بردگان می مانست
به شک افتاده بود.
و من درسکوت
اوراکشتم
-خودم را-
و در آهنگ فراموش شده اش
کفنش کردم،
در زیر زمین خاطره ام
دفنش کردم.
*
او مرد
مرد
مرد
و اکنون
این منم
پرستنده ی شما
ای خداوندان اساطیر من!
اکنون این منم، ای سروهای نابه سامان!
نغمه پردازسرود ودرودتان
اکنون این منم
من
بستری تخت خواب بی خوابی شما
وشمایید
شما
رقاص شعله یی بر فانوس آرزوی من.
اکنون این منم
وشما...
وخون اصفهان
خون آبادان
درقلب من می زند تنبور،
ونفس گرم و شور مردان بندر معشور
دراحساس خشمگینم
می کشد شیپور
اکنون این منم
وشما-مردان اصفهان-
که خونتان را در سرخی گونه ی دختر پادشاه
برپرده ی قلم کار اتاقم پاشیده اید.
اکنون این منم
وشما-بیماران کار!-
که زهر سرخ اعتصاب را
جانشین داروی مزد خود می کنید به ناچار.
اکنون این منم
وشما-یاران آغاجاری!-
که جوانه می زندعرق فقر بر پیشانیتان
در فروکش تب سنگین بیکاری
*
اکنون این منم
باگوری در زیرزمین خاطرم
که اجنبی خویشتنم را در آن به خاک سپرده ام
در تابوت آهنگ های فراموش شده اش...
اجنبی خویشتنی که
من خنجر به گلویش نهاده ام
واو را کشته ام دراحتضاری طولانی،
ودر آن هنگام
نه آبش داده ام
ونه دعایی خوانده ام!
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
تفریحی
و آدرس
fathi.LoxBlog.ir لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.